√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب


-->-->-->

-->-->-->

-->-->-->-->-->-->

*بارش برف در وبلاگ*

-->-->-->-->-->-->

 

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟

ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ...ﺑﮑﻨﯿﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...

ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ..

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ 

ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ...

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ .. 

ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ... 

ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ

ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...

ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... 

ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ 

...ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 335 تاريخ : شنبه 30 آذر 1392 ساعت: 11:38

 یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

article-2479013-190F1EC500000578-719_634x380-470x281

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 333 تاريخ : شنبه 30 آذر 1392 ساعت: 11:36

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف

در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .

کاغذی رو داد دستم

کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم

یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم

اما باید می‌گفتم .

بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :

دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی

بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم

کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد

نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد

در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .

فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…

“” ترکم نکن که میمیرم”

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 477 تاريخ : شنبه 30 آذر 1392 ساعت: 11:51

http://eshghzakhmi.niloblog.com

چه حس قشنگیه وقتی میشی مَحرمِ دل یکی ..
یکی که بهش اعتماد داری ..
بهت اعتماد داره ..
از دلتنگی هاش برات میگه ..
از دلتنگی هات براش میگی ..
آروم میشه ..
آروم میشی ..
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه ..
این حس مثل قطره های باران پاکه ..!!

همچین آدمی رو تو زندگیتون دارین؟

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 331 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:38

http://eshghzakhmi.niloblog.com/

گفتی:

اینقدر سیگار نکش میمیری
گفتم:
اگه نکشم هم میمیرم
.
گفتی:
اگه بکشی با درد میمیری
گفتم:
اگه نکشم از درد میمیرم
.
… گفتی:
هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره
گفتم:
هوای صاف هم جلوی مرگ رو نمیگیره
. . . . .

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 339 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:51

http://asheganeh.ir/

در آغــــوش خـدا گــریــستم….

تـا نـوازشــم کـــند...

پرســــید: فـرزنـدم پـــس

حـــوایت

 کـــــــــو؟؟؟!

اشـکهایـــم را پـــــاک کـــــردم و

گــفــتـم: در آغـــوش 

آدمــــ

دیـــگریــســـت ” ….!

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 310 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:53

http://asheganeh.ir/

برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.

دریاهای چشمِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌یی زاینده می‌خواهم.

پستان‌های ات ستاره‌های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:

انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های من نگاه کند
انسانی که به دست‌های اش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم…

خدایان نجات ام نمی‌دادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجات ام نداد

نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هایت
نه دست‌هایت

کنارِ من قلب ات آینه‌یی نبود
کنارِ من قلب ات بشری نبود…

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 296 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:54

http://eshghzakhmi.niloblog.com/

 

یک رابطه باید عاقلانه انتخاب بشود

در عشق عجله نکن

صبر کن تا زمانی که فرد مناسبی پیدا کنی

اجازه نده تنهایی تو را در آغوش کسی که به یکدیگر تعلق ندارید ،قرار بدهد

عاشق شو،هنگامی که آماده هستی،نه هنگامی که تنهایی

یک رابطه عالی ارزش صبر کردن را دارد

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 319 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:55

http://asheganeh.ir/

میگن اگه خورشید
یه ذره نزدیکمون بود
همه چیزو میسوزوند
ولی خورشید خبر نداری
یکی روی این زمین هست
که فقط اسمش
تمام وجودمو میسوزونه
چن لحظه پیش با دیدن اسمت تمام وجودم سوخت.
::
::

مـامـانــم ازم پــرسیـد دیـشـب بــا مــوهــای خـیــس خـوابـیدی ؟!
بـالـشت نـم داشـت !
یــه کـم مـکــث کــردم و . . . .
گــفـتــم آره !
::

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 336 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:55

http://eshghzakhmi.niloblog.com/

درون دنیا؛ عشق ازآن کسانی ست که یکدیگر را با هر فاصله ای دوست می دارند..
.
.
.

اجازه!خانم معلم!این کتاب رو کی نوشته؟ دنیای کتاب قشنگه، دنیای من چرا زشته؟ اجازه!خانم
معلم!علم و ثروت دیگه بسه! انشای من فقط اینه: خسته ام!خسته ی خسته!

.
.
.

اینجا صدای پا زیاد میشنوم اما هیچکدام تو نیستی،دلم خوش کرده خودش را به این فکر که شاید پا
برهنه بیایی…

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 328 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:57

http://asheganeh.ir/

زندگی جیره مختصری است…
مثل یک فنجان چـــــــــــــــای…
وکنارش عشــــــ ـق است …
مثل یک حبـــــــ ـه قند…
زندگی را با عشق،نوش جان بایـــــد کـــــــرد…
سهراب سپهری

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 315 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:58

http://asheganeh.ir/

شنیده بودم “پــــا” ، “قــلب دوم” است
.
امّا باور نداشتم
.
.
.
.
.
تا آن زمان که فهمیدم
وقتی دل مانـــدن نـــدارم
پای ایستادن هم نیست . . !

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 326 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 11:59

http://asheganeh.ir/

 

ایـــــــــن روزهـــــــــا دوســـــــــتــــــــ داشتــــــــن

بــــــــه حـــــــراج گذاشــــــــــته شده اســـت
همـــــه بــــه همـــــ ، بـــــی بهــــــــانه

میـــگویـــــــند دوستــــت دارم
برای همـــــــــین اگـــــــر روزی

جـــــــایی
کســــــی

ازصمیم قلـب
گفتـــــــ دوستـــــــــت دارم

لــبــخند می زنیــــــم و می گوییــــــــم.
ممنــــون...

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 296 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 12:02

http://asheganeh.ir/

 

آخـــرین هــا ،

همیــشـــه آدم را بــه فنـــــــــا می دهنــد !

پـُـک آخــــر …

پـیـــک آخـــر …

و دیــــدار آخـــــر !!!

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 372 تاريخ : شنبه 16 آذر 1392 ساعت: 13:01

http://asheganeh.ir/

این روزها…

احساس میکنم…

چقدر… شبیه سکوتم …!!!

با

کوچکترین حرفی …

میشکنم …!!!

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 437 تاريخ : شنبه 16 آذر 1392 ساعت: 13:00

http://asheganeh.ir

زندگی یک هنر است نه یک مسئلۀ ریاضی!
به آن فکر نکن، بلکه از آن لذت ببر...

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 364 تاريخ : شنبه 16 آذر 1392 ساعت: 12:59

http://asheganeh.ir/

 

حس قشنگیه
یکی نگرانت باشه،
یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده.
سعی کنه ناراحتت نکنه،
حس قشنگیه …
وقتی ازش جدا میشی:اس ام اس بده
عزیز دلم رسید؟
قشنگه: یهو بغلت کنه،
یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم،
بگه که حواسم بهت هست.
حس قشنگیه ازت حمایت کنه،وقتی حق با تو نیست …
آره …
دوست داشتن همیشه زیباست

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 347 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 12:02

www.SMSOJOK.com
  • توماس آلوا ادیسون داستان کوتاه زیبایی از زندگی ادیسون در سنین پیری ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می‌کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود… پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله‌ها را میبینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می‌کنم که آن شعله‌های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می‌سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌ای؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می‌کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله‌های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
  •  

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 359 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1392 ساعت: 1:10

” دلیل عشق “ روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟ پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!! پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم .. شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!! پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی … چون صدای تو گیراست …. چون جذاب و دوست داشتنی هستی …. چون باملاحظه و بافکر هستی …… چون به من توجه و محبت می کنی … تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ……….. به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم … دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ….. آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ پس دوستت ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان ….. هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه …… و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 371 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1392 ساعت: 1:01

 
                       


گفتم غم تو دارم                                          گفتا بروکثافت                                                   

 گفتم تو ماله من شو                                     گفتا با این قیافت ؟؟؟                                         


کلا آدم بی شعوریه هر چی میگم فوش میده                                                            

     

 

 پدر:پسرم، چرا از من و مادرت”فاصله”گرفتی؟ چرا با مادرت قهری! پسر: اگه “فاصله” افتاده، اگه من با ننم     قهرم،توکارى با ننم کردى، که فکرشم نمی کردم                                       

 

 

 

 

 

 

 



http://ap1.persianfun.info/img/92/1/Namayeshe%20Ehsas%2011/20.jpg


خدایا همه چیـــ خوبــه ولیـــ !!ولیــــ منـــ خوبـــ نیستمــــ ..

خدایا ازتــــ خیلیـــ دور شدمــــ ..

خدایا قبولـــ دارمــــ بنده یـــ خوبیــــ واستـــ نیستمــــ ولیـــ ازتـــ خواهشـــ میکنمـــ تنهـامـــ نزار ..

بعضیــــ وقتــــها احساســــ میکنمــــ هیچکیـــو ندارمــــ ..

بعضیـــ وقتهــا از خودمـــ بدمـــ میاد کـه چرا واســه خـــدا بنـده یــــ خوبیـــ نیستمـــ !!

خیلیـــ وقتـــها وقتیــــ میرمـــ بیرونــــ میخوامــ خودمـو بندازمــ جلــو یـه ماشینـــو خلاصـــ بشمــــ ولیـــ

میگمـــ شایــد خدا یروزیـــو واســه جبران تمــامـــ غلطایــــ زیادیــــ کــه کردمـــ گذاشتــه !

خدایا پســ کیـــ اینـــ سردرگمیــــ منــــ تمــومـــ میشـــه !!

دیگـــه جــونیــــ واسمـــ نمــونده کـه بخوامـــ ادامــه بدمــــ ..

اینـــ زندگیــــ یــه اجــــباره !!

کـه منمـــ مجبــور بـه پذیرفتنشمــــ ..

خدایــا بهتـــ قـول میدمـــ یروزیـــ خـودمــــ تمومشـــ میکنمـــ .. تا آخــر عمر که نمیتونمـــ اینـــ

یکنواختیـــ ادامه بدمـــ ..

خداکنــه بــه Y برسمــو خوشبختــــ شمــــ ..

باخودمـــ عهد بستمـــ اگه با Y ازدواجــــ نکنمــــ زندگیمــــو تمومــــ کنمـــ ..

عاشقتــــــم Y....

 

 

 

 

گوگل                  

 

 

√ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه...
ما را در سایت √ عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے √|داستان عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عـِـ×ـشق زפֿـــ×ـمـــے eshghzakhmi بازدید : 317 تاريخ : چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت: 12:05